آیلینآیلین، تا این لحظه: 18 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

آیلین هستی مامان و بابا

تبریک آغاز سال تحصیلی

1393/7/7 23:05
نویسنده : مامان و آیلین
1,602 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم آغاز سال تحصیلی را به تو دختر خوب و مهربانم تبریک می گویم امیدوارم سال پیش رو سالی سرشار از موفقیت و پیروزی باشد .

 

داستانی آموزنده و خواندنی 

 

یک داستان واقعی

در روز اول سال تحصیلی، خانم تامسون؛ معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌های اولیه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همهٔ آن‌ها را به‌یک اندازه دوست دارد و فرقی بین آن‌ها قائل نیست. 
البته او دروغ می‌گفت و چنین‌چیزی امکان نداشت. مخصوصاً این‌که پسر کوچکی در ردیف جلوی کلاس روی صندلی لَم داده بود به‌نام تدی استوارت که خانم تامسون چندان دل خوشی از او نداشت. تدی سال قبل نیز دانش‌آموز همین کلاس بود. همیشه‌ لباس‌های کثیف به‌تن داشت، با بچه‌های دیگر نمی‌جوشید و به درسش هم نمی‌رسید. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبی بود و خانم تامسون از دست او بسیار ناراضی بود و سرانجام هم به اوو نمرهٔ قبولی نداد و او را رفوزه کرد. 
امسال که دوباره تدی در کلاس پنجم حضور می‌یافت، خانم تامسون تصمیم گرفت به پروندهٔ تحصیلی سال‌های قبل او نگاهی بیاندازد تا شاید به‌علت درس‌نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند. 
معلم کلاس اول تدی در پرونده‌اش نوشته بود: تدی دانش‌آموز باهوش، شاد و بااستعدادی است. تکالیفش را خیلی خوب انجام می‌دهد و رفتار خوبی دارد، «رضایت کامل». 
معلم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: تدی دانش‌آموز فوق‌العاده‌ای است. هم‌کلاسی‌هایش دوستش دارند ولی او به‌خاطر بیماری درمان‌ناپذیر مادرش که در خانه بستری است دچار مشکل روحی است. 
معلم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: مرگ مادر برای تدی بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را برای درس‌خواندن می‌کند ولی پدرش به درس و مشق او علاقه‌ای ندارد. اگر شرایط محیطی او در خانه تغییر نکند او به‌زودی با مشکل روبرو خواهد شد. 
معلم کلاس چهارم تدی در پرونده‌اش نوشته بود: تدی درس‌خواند را‌‌ رها کرده و علاقه‌ای به مدرسه نشان نمی‌دهد. دوستان زیادی ندارد و گاهی در کلاس، خوابش می‌برد. 
خانم تامسون با مطالعهٔ پرونده‌های تدی به مشکل او پی برد و از این‌که دیر به‌فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. 
تصادفاً فردای آن‌روز، روز معلم بود و همهٔ دانش‌آموزان هدایایی را برای او آوردند. هدایای بچه‌ها همه در کاغذهای زیبا و نوارهای رنگارنگ پیچیده شده بود، به‌جز هدیهٔ تدی که داخل یک کاغذ معمولی و به‌شکل نامناسبی بسته‌بندی شده بود. 
خانم تامسون، هدیه‌ها را سر کلاس باز کرد. وقتی بستهٔ تدی را باز کرد، یک دست‌بند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه‌چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خندهٔ بچه‌های کلاس شد اما خانم تامسون فوراً خندهٔ بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایی دست‌بند کرد. سپس آن‌ها را همان‌جا به‌دست کرد و مقداری از آن عطر را نیز به خود زد. 
تدی، آن‌روز بعد از تمام‌شدن ساعت مدرسه مدتی بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامسون، شما امروز بوی مادرم را می‌دادید. 
خانم تامسون، بعد از خداحافظی از تدی، داخل ماشینش رفت و برای دقایقی طولانی گریه کرد. 
از آن‌روز به‌بعد، او آدم دیگری شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به هم‌نوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ویژه‌ای نیز به تدی می‌کرد. 
پس از مدتی، ذهن تدی دوباره زنده شد. هر‌چه خانم تامسون او را بیشتر تشویق می‌کرد او هم سریع‌تر پاسخ می‌داد. به‌سرعت، او یکی از باهوش‌ترین بچه‌های کلاس شد و خانم تامسون با وجودی که به دروغ‌ گفته بود که همه را به‌یک اندازه دوست دارد، اما حالا تدی، محبوب‌ترین دانش‌آموزش شده بود. 
یک‌سال بعد، خانم تامسون، یادداشتی از تدی دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلمی هستید که من در عمرم داشته‌ام. 
شش‌سال بعد، یادداشت دیگری از تدی به خانم تامسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و با هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمی هستید که در تمام عمرم داشته‌ام. 
چهارسال بعد از آن، خانم تامسون نامهٔ دیگری دریافت کرد که در آن تدی نوشته بود با وجودی که روزگار سختی داشته است اما دانشکده را‌‌ رها نکرده و به‌زودی از دانشگاه با رتبهٔ عالی فارغ‌التحصیل می‌شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامسون بهترین معلم دوران زندگی‌اش بوده است.

 

گل یاس
 

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه‌ای دیگر رسید. این‌بار تدی توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این‌کار را کرده است. باز هم خانم تامسون را محبوب‌ترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. اما این‌بار، نام تدی در پایان نامه، کمی طولانی‌تر شده بود: دکتر تئودور استوارد. 
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامهٔ دیگری رسید. تدی در این نامه گفته بود که با دختری آشنا شده و می‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسی در کلیسا، در محلی که معمولاً برای نشستن مادر داماد درنظر گرفته می‌شود بنشیند. خانم تامسون، بدون معطلی پذیرفت و حدس بزنید چه‌کار کرد؟ او دستبند مادر تدی را با‌‌ همان جاهای خالی نگین‌ها به‌دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه‌ از‌‌ همان عطری که تدی برایش آورده بود خرید و روز عروسی به خودش زد. 
تدی وقتی در کلیسه خانم تامسون را دید او را به‌گرمی هرچه تمام‌تر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامسون، از این‌که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به‌خاطر این‌که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمی هستم از شما متشکرم. و از همه‌ بالا‌تر به‌خاطر این‌که به من نشان دادید که می‌توانم تغییر کنم از شما متشکرم. 
خانم تامسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدی، تو اشتباه می‌کنی، این تو بودی که به من آموختی که می‌توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزی‌که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردی، بلد نبودم چگونه تدریس کنم. 
بد نیست بدانید که دکتر تدی استوارد، هم‌اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجستهٔ پزشکی است و بخش سرطان دانشکدهٔ پزشکی این دانشگاه نیز به‌نام او نام‌گذاری شده است!

 

 

به امید اینکه همه بتونیم قدر معلمای خود و زحمات اونا رو خوب بدونیم 

 

 

 

پسندها (9)

نظرات (5)

بابا و مامان
10 مهر 93 7:06
خیلی عالی بود ممنون چه حس خوبی به ادم دست میده
نوشین
10 مهر 93 8:39
سلام عزیزم قربونت ممنون ما هم خوبیم هنوز جنسیتش معلوم نشده انشاا.. هر وقت معلوم شد تو وبه نی نی کوچولو مینویسم ممنونم از محبتت عزیزم خدا دخمله گلتو برات نگهداره
ابجی سجا
10 مهر 93 14:12
از نگاهت تا دلم رنگین کمان گل می کند با تو باید مثل باران حرف زد !
خاله سانی
12 مهر 93 23:10
خیلی داستان قشنگی بود خیلی لذت بردم ایشا.. ایلین جونم موفق باشه و دانشگاه رفتنش
مامان آنیسا
15 مهر 93 14:17
عالی بود عزیزم
مامان و آیلین
پاسخ
مرسی خاله جون